جدول جو
جدول جو

معنی نرم خوی - جستجوی لغت در جدول جو

نرم خوی
(نَ)
پسندیده خوی. (آنندراج). دهثم. دهّاس. دمیث. (منتهی الارب). دمث. ذلولی. (یادداشت مؤلف). نرم خو. رجوع به نرم خو شود:
انصاف میدهم که چو روی تو روی نیست
گل در مزاج لطف چو تو نرم خوی نیست.
امیرحسن دهلوی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نرم خو
تصویر نرم خو
ملایم، خوش خو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نرم خویی
تصویر نرم خویی
خوشخویی
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
نرم گو بودن. نرم زبانی. نرم گفتاری. رجوع به نرم گو شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
کنایه از بسیاردوست و بامحبت واختلاطکننده. (برهان) (آنندراج) (غیاث) :
شب نه در خوابم که بینی چشم حیرانم بهم
کز سرشک گرم خون چسبیده مژگانم بهم.
محمدسعید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ)
مردم خصال. آدمی سیرت. ملایم و خوشرفتار: قوت تن بدان سبب زیادت شود و قوت عصبانی به اعتدال باز آید و مردم هشیارتر و مردم خوی تر شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
ظاهراً نیم تنه ای از موئینه بوده است، نیم تنه پوست، (یادداشت مؤلف) :
کاندرین مهرگان فرخ پی
زو مرا نیم موی و نیم قباست،
فرخی
لغت نامه دهخدا
نیم رو، نیمه ای از صورت و رخساره، نیم رخ، یک طرف صورت،
- نیم روی بر خاک نهادن، نیم رو خاکی کردن، گونه بر خاک سائیدن به علامت نهایت انکسار و تذلل و انقیاد و تملق:
بر خاک نیم روی نهم پیش تو چو سگ
وآنگه چو سگ به لابه بلاکش تر آیمت،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
رجوع به نای شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
جاروب که غبار و آرد و هر چیز نرم روبد و آن را امروز جارو نرمه نیز گویند. (یادداشت مؤلف) : دیگر بیامد و گفت دم روباه نرم روب نیک آید و به کارددم روباه از پشت مازو جدا کرد. (سندبادنامه ص 328)
لغت نامه دهخدا
(نَ سَ)
نرم ساری. نرم سر بودن. رجوع به نرم سر و نرم ساری شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
گویندۀ سخنان نرم و ملایم. آنکه سخنی دلفریب گوید. گویندۀ سخنان شیوا و دلچسب. ملیح:
چو کافور موی و چو گلبرگ روی
دلش رزمجوی و زبان گرم گوی.
فردوسی.
چو کافور گرد گل سرخ موی
زبان گرم گوی و دل آزرم جوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ دِ)
ترحم. رحم دلی. نرم دل بودن. رجوع به نرم دل شود.
- نرم دلی کردن، ترحم نمودن
لغت نامه دهخدا
(نَ خَ)
تبسم. رجوع به نرم شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نرم آواز
لغت نامه دهخدا
نیک خو، رجوع به نیک خو شود:
به شاه جهان گفت کای نیک خوی
مرا چهر سام آمده ست آرزوی،
فردوسی،
بدو گفت آمد گه آرزوی
بگویم ترا ای زن نیک خوی،
فردوسی،
بدو گفت کای مادر نیک خوی
بنگزینم این راه بر آرزوی،
فردوسی،
ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد
بر تو ای نیک دل نیک خوی نیک سیر،
فرخی،
ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی
ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین،
فرخی،
بر خویش ازپی آن گفتم کامروز چو من
کس نداند خوی آن نیک خوی راد رزین،
فرخی،
ازین بنده نوازی و ازین عذرپذیری
ازین شرمگنی نیک خویی خوب خصالی،
فرخی،
دیرخواب و زودخیز و تیزگرد و دوربین
خوش عنان و کش خرام و پاک زاد و نیک خوی،
منوچهری،
آزاده طبع و پاک نهاد و مجرد است
نیکوخصال و نیک خوی است وموحد است،
منوچهری،
چنین گفت صاحبدل نیک خوی
که سهل است ازین بیشتر گو بگوی،
سعدی
لغت نامه دهخدا
(گَ رَ)
تندروی. سرعت:
گر نفسش گرم روی هم نکرد
یک نفس از گرم روی کم نکرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دِتَ / تِ)
درم جوینده. جویندۀ درم. درم خواه. رجوع به شاهد ذیل درم بخش شود
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ)
گول. احمق. بی شعور. نادان:
گاو خرف خوی خرطبیعت نادان
جز که ز پهلوی خود کباب نیابد.
ظهیر
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ رویْ)
خوشروی. بشاش:
غلام روی آن ماهم کز او گشتم خوش و خرم
که خوش لب عذرخواهی بود و خرم روی دلخواهی.
امیرمعزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
آنکه بر یک چیز قیام نداشته باشد بلکه در هر زمانی تلون پدید آورد، (آنندراج) (اشتینگاس) (ناظم الاطباء) :
توانم که من با تو ای خام خوی
کنم پختگی گردم آزرم جوی،
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دماثت. (از منتهی الارب). دماثت اخلاق. (یادداشت مؤلف). ملایمت. نرمی. مهربانی:
چون گل بگذار نرم خویی
بگذر چو بنفشه از دورویی.
نظامی.
بر آنکس که اش سخت رویی بود
درشتی به از نرم خویی بود.
نظامی.
چه سازیم تا نرم خویی کنند
ز بیگانه پوشیده رویی کنند.
نظامی.
ندیم آنگه کند گستاخ رویی
که بیند از بزرگان نرم خویی.
امیرخسرو
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ / نِ)
نرم گو. نرم زبان. نرم گفتار. باادب:
درشتی ز کس نشنود نرم گوی
سخن تا توانی به آزرم گوی.
فردوسی.
چو کافور موی و چو گلبرگ روی
دل آزرم جوی و زبان نرم گوی.
فردوسی.
پس آنگاه با هندوی نرم گوی
به سوگند و پیمان شد آزرم جوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
کنایه از پسندیده خوی. (فرهنگ نظام) (از آنندراج). ملایم. خوشخوی. (ناظم الاطباء) سهل الخلق. نرم خوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نرم خویی
تصویر نرم خویی
دارای خلق ملایم بودن، دارای خلق پسندیده بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرف خوی
تصویر خرف خوی
گول، احمق، بی شعور، نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم روی
تصویر گرم روی
تندروی سرعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم خون
تصویر گرم خون
کسی که با مردم بسیار معاشرت کند خون گرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم خو
تصویر گرم خو
((گَ))
تندخو
فرهنگ فارسی معین
پاکیزه خو، خوش اخلاق، خوشخو، خوشخو، شفیق، معتدل، معتدل، ملایم، مهربان، نیک خوی
متضاد: تندخو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرافقت، ملایمت، ملایم طبعی، نازک مزاجی
متضاد: تندخویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ترحم، دلسوزی، عطوفت، مهربانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از کرم خور
تصویر کرم خور
Miser
دیکشنری فارسی به انگلیسی
پس مانده ی غذا
فرهنگ گویش مازندرانی
مهربانی، ملایمت
دیکشنری اردو به فارسی